من و وحرفهایم

اینجا مکان باز شدن بغض های چند ساله ی من است شما میتوانید با من هم صدا شوید؟

من و وحرفهایم

اینجا مکان باز شدن بغض های چند ساله ی من است شما میتوانید با من هم صدا شوید؟

تصمیم

من از حلقوم وتنهایی ویاس  

کتابی مینویسم با حجم اندوه 

که هر حرف ازان فریاد برکشد  

چو اوج وپایداری قله ی کوه

به مناسبت روز دوستی تقدیم به همه دوستان

راز دوستی در توقع نداشتن از دیگری است. نسبت به دیگران آزاده رفتار کن .

راز دوستی، در قسمت کردن شادی ها با دیگران است .

راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی، تا دیگران را وادار به شنیدن کنی .

راز دوستی در این است که در خوشبختی دیگران نه فقط با حرف، بلکه با عمل سهیم باشی .

راز دوستی در دوست داشتن ب یقید و شرط دیگران است .

راز دوستی در این است که دوستانت را همان طور که هستند بپذیری و سعی نکنی آن ها را به دلخواه خودت

بازآفرینی کنی .

راز دوستی در این است که حالات خوب و بد خود را به دیگران تحمیل نکنی، اما به آنها فرصت دهی که احساس

خود را بیان کنند .

راز دوستی در این است که نیازهای دیگران را مقدم بر نیازهای خودت بدانی .

راز دوستی در این است که هرگز اشتیاق دوستانت را نسبت به مسائل مختلف تغییر ندهی .

راز دوستی در محترم شمردن است. به حقوق و دیدگاه های دوستت احترام بگذار .

راز دوستی در این است که تغییر حالات خود را با خوشرویی و حسن نیت بپذیری .

تو بامنی

تو با منی

مهربانم از باغ دلم

بوته های یاس را بـــرکن

درنهانخانۀ خلوت جانــــــــــــم

دست بر عنکــــــــــــــــــــبوت غم زن

من از لای پنجه های یـــــــــــــــــــــأس

قلبم را با خورشید پیــــــــــــــــــــــــوند زدم

ومردمک  سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــاۀ دیده گانـم را

در شب چشمان تو در بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم

وقلبم در تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــۀ افتاب

زرنج زمان رنگ بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاخت

ولی عشق ونیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرویش را

باتار آرزو در خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون بافت

زود زود به سوـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم بیا

کآفتاب زقافلۀ روز ها گذر مــــــــــــــــــــــــیکند

باگذر روز های پر ســـــــــــــــــــــــــــــکوت

کبوتر فرصت به لانۀ فنا سفر میکند

تر کجا جویــــــــم ؟در آسمان ها

ویا در تنم که پابرجابوده ــــــــــــــــــیی

ویا در کنج لبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــهای سردم

که چون لبخند امیـــــــــــــــــــــــــــــــــــد همه جا بوده یی

تو با منی چون جباب هوا در نفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس

حیاتم زتوست نشانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

قاب روحم تصویر توســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

در اعماقش تویــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی جاودانه

بنازم دستان نیرومند تــــــــــــــــــــــــــرا

که عشق در قلبم بنیاد کـــــــــــــــرد

رگ رگ شوق را گــــــره زد

شور وفا در من ایجاد کرد

کوچه استقامت

تو از کدامین دیار استقامتی   

که چنین پاک وبی باک وبا شهامتی  

مرا هم از کوچه ی خودت عبور ده  

مادرم با لبخندت به من کمی سرور ده

داستان واره ی زیر از استاد عرفان نظر اهاری است

جنگجوی کوچک خدا

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.

*
و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

جعبه جواهرات

مادرم جعبه ی جواهرات من  

                          است 

                              که من از ان  

                                    جواهرات محبت  

                                                اعتماد  

                                                وصداقت را میپوشم

درمانده

گریه هایم همه در محفل تنهاییست  

حنده هایم همه قصه ی درد هاییست  

بخت من رنگ شب واشکم چو خون  

سرنوشتم پاییز اندوه ی جداییست  

با چه صبری کشم مرده ی دل به دوش  

که خود منزل هزار شکیباییست  

 

روز های که  

        به بهانه ثور وجوزا  

                مگذرند  

                      ماه نیستند  

                       بلکه عمر ما اند

مادر

سپاس از تو  

    که از دهکده محبت  

               عبورم دادی  

                     ودر شبان تیره  

                    وبیداد  

                از چشمه خورشید  

            لبخند امید  

             برایم بخشیدی