با تقدیم سلام به رنگ عشق ودوستی
دوستان عزیز سپاس از شما که به وبلاک من سر زدید
آنچه را که در اینجا میخوانید نمیتواند شعر باشد اما میتواند حرف دل باشد پس به امید اینکه به دل نشیند
لطفاَبدون نظر خارج نشوید
در این کویر ؛
عطش فریاد دارد،دلم
اما،نمیدانم کدامین چشمۀ میکندم سیراب
همه گوشها
رفته اند به خواب
مادرم هم داشت
تشنگی فریاد
ولی او زنده گی را
فریاد نکرد
بلکه ترانه ساخت
وبه گوشم
لالایی خواند
چرا نگفت؟
که زنده گی نیست ترانه
بلکه فریادست
ترانه برای فریادش است بهانه
چرا نگفت؟
زنده گیست درد جاودانه
تا من هم
با همان باور معصومانه ام
تا کنون لالایی اش
نمی انگاشتم
شسته میشود
از نگاه آیینه
گناه نگاهم
زانکه
این نگاه
نگاه توست
که به وقت
دیدار
به ساغر
چشمانم
ریخته بودی