زمستان




شاخه های خشک جنگل را باید به آتش بکشیم !

تو سردی؟

نگو ، نه

زمستان دندان می ساید

به شهر خواهند آمد

گرگ های گرسنه

بعد از دهکده ها 

آتش کده ها را روشن می کنم

به بهانه ی شما

خودم را به آتش می کشم

زردشت می شوم ، گناه اش به گردن خودم

نه !

مرا چی کار نگو

نگو

درگیرم با دهان و نهانم

شب های سردم آرام می خوابم

آغاز رام شدن وحشی ها ست

نگو

شب است

بخواب !

سگ  ها آرامشم را نمی دزدند

آرام می خوابم

نگو

اگر خوابم برد، تا پایان جهان می خوابم

نگو

آتشی بر پا نخواهد شد

نگو.

روشنی



سفر ما از سر زمینی ست 

که از ما کوچیده است !

از پامیر رد می شویم 

از بوی پونه و گل های خود رو 

مست می شویم 

باران بی دریغ می خندد 

به درخت پر باری می رسیم 

درختی که در هر شاخه اش 

خوشه خوشه چشم های رسیده و آبدار 

روشنی پخش می کنند 

یک مشت چشم می چینیم 

و به سمت دریاچه یی شوخی که آّب سفید و سرد دارد

می دویم 

آه 

پا ها 

راه های نا رفته را خواب می بینند 

بامداد راه های را که نرفته اند 

خواهیم رفت.

جدل

من نمی میرم

تا زنده به گورم نکنند!

پدرم شیطان هست

و به من شیر سیاه نوشانده

من آب ایستاده

آسمان کوچک

ماهی هستی من هست

کجاست نا کجا آباد این دریا؟

من و ماهی که در من تشنه ست

از آب بیزاریم.

خواب خلسه


مزه اش

نه شور است

نه شیرین و نه تلخ

دهانت بوی باغ باران زده میدهد

آتش

تشنه

آب

جیغ نکش!

گلویت سوخت و خاکستر شد

تو دریا را نوشیدی

فقط یک جرعه مانده

تا به آتش برسی

چشم را باز مکن

تا سیاهی زنده ست

سایه دنبالت هست

گام بردار که تا فاصله را حس بکنی

سکوت را نشکن

سکوت یعنی خدا

نا پیدا

نه!

دست بردار از این بازی ها

ترا خدا

چرا؟

مرا چی می شود رویا!

سوار اسپ مست  شدم تازیانه نزنید!

نه! دیگر دیر شده

تو چنان در باغی

که پر از برگ شدی

تو از این لانه بپر

از قفس ات

با فرو بردن آب دهن ات

تو چشیدی مزه ی انسان را

چقدر شیرین است

گرسنه وحشی شد

حال دل بد نمی شود دیگر

لقمه ی از خود باید بخوری

واخ

شرمگاه درد می کند

دست و دل سست

حرام

آه!

رها شدی از بند

زنده گی شیر و عسل شد و تو شهزاده

***

ای نعش بدوش ها

به کجا میبرید مرا ؟

به گور کن بگویید

مرا در گورستان شادکامان

آنجا که نعش ها بر سر قبر هاشان

به پای کوبی می پردازند

در گور دسته جمعیی مرده های بی دست و سرو پا

آنجا که سر سپرده ها

سربازان در جنگ مغلوب شده

همدیگر را سخت در آغوش فشرد ه اند

گشتم کند.

 

شوره زار


سال هاشد

در این دشت به جستجوی سنگی باش

داس را تیز کن!

سر از تن

ریشه از زمین شور بکن!

به  کوه برو

در کوه 

در سنگ ریشه باید 

سال هاشد به خودم می گویم 


شورشی

  باور بکن 

گوساله ای که حس مادری ات را

بیدار می کند

پر کاه است

شیر تو در کام خدایان کوه نشین می ریزد

پسر تو مرده ست!

و کنجاره ی که می خوری

تکه های بدن بچه ات را

شب و روز نشخوار می کنی

این که موها ی تن ات ریخته

نا خوش شده ای

فرزند سال پار ات

گاو شده

حال بو می کشد ات  

با شهوت و حشی

باور کن


آب و خاک

برای رفیق دیوانه ام که سخت دوست دارد دریا شود

خسرو آرین پور.

------------

دریا وار می خروشم

زمین زیر پای من ترک برداشته

و چند گیاهی گمنام

 سخت به پای زنده گی چسبیده اند

نا خود آگاه به آسمان نگاه می کنم

در انتخاب آب و خاک چند سال کهنه می شوم

کسی از من می پرسد

 چرا دریا ماهی ها را

 برای مکیدن خون جان خویش پرورش می دهد.؟

زیر لب می خندم

و برای آخرین بار در این جزیره ای پوک

از مرگ نمی ترسم!

مرا دریا به سمت خویش می خواند

میروم

شاید روزی دنیا دریا شود

و من ماهی ..

فرشته

برای فرشته ای نجاتم فرشته .

کاش پشت نی ها پت شون مرغابی ها

شکارچی از کنار کول رد می شود.

اهدا به....

برای قیس دهزاد عاشق نامیرا

آتش روز ها و شب های را که استخوان هایم را گرم کرد خاموش نخواهم کرد.

---------------------------------------------------------------------

فکر نکن در آسمانی

زمین دور تو نه

تو بر دور زمین می چرخی

نابینا

فصل ها در گذر اند

سیاه

سیاه

سیاه

سیاه

 تو در خواب خلسه می جوشی 

و به رنگ سیاه دل ات می بندی 

تو اگر گرم شدی فکر نکن

به آفتاب رسیدی و لگرد!

به گوش ات می رسد آنجا  

صدای پا

و اینجا می روند پا ها

در این دنیا

می میرد نشان پا 

و می رویند پا ها

زیر پا فردا

ترا از خواب خوش بیدار خواهم کرد

ای مرد لب دریا!

ای بی پر!

ای  بی پا!

 ولگرد و بی پروا !

بیا بر گرد این دنیا

کدوی من

درون تو دگر پر گشته از کرم ها

بیا آغاز کن پرواز را

پروانه را آزاد کن

ای روح!

و بر بام جهان کاغذ پران بازی بکن با من

بیا دست رقیبان خشک باد دریا !

بیا از آسمان اینجا !!!

آرمان



از آسمان دهکده ی ما قهرم

دانه های گندم 

هنوز هم خوابند

و من از خشک سالی می خشکم 

کاش از خوشه ها گندم بریزد

از خوشه های نارس نان می خواهم من

اسب ها را بر  سر خرمن خواهم راند

اگرچه  ناتوان شده اند 

و در برابر تازیانه  توان اعتراض ندارند

اسب ها را نیز نان گندم می دهم 

تا مست شوند

وحشی شوند

مرا زیر پا کنند

رها شوند به سمت دشت

رها

اگر خوشه ها گندم بریزد

و نان گرم خدای ده ما شود.

بیا بگذار


 

آه

آب

نی

نی

بیا سرما را حس کنم

درتو

درخدا

درخودم

بیا تنها باغبان نه

درخت هم بمیرد 

 

پیمان

مسموم نمی کنم

کرم ها و زنبور ها را

بگذار

سیب را کرم بخورد

انگور را زنبور

 من خشونتم را.

------------

تقدیم به دوست آگاه ام !وحید وارسته که عاشقانه در ترویج گیاه خواری می تپد.

تکرار

پروانه ها خشکیدند

باغبان پیر غمگین نشد

مگر کودک.!

باور

خواب دید اشتر

دختر چشمه ای به رویش می خندد

گام های استوار بر میدارد

بر پایان کویر

پسر اش.

آیینه


زمین مادر با آب است

کی گفت تو خشک شدی

به آب دل نبند

بیا در آّب 

شنا کن کودک !

 برای غرق شدن

برای شستن لباس های نا شسته

تن

روح

کفن

روح تو می گندد

حال دانستم

توچرا می خندی؟

بوی برهوت به تو می خندد!

من دگر فاصله دارم از تو

چون فقط یک روزی

در باغچه ام گل دیدم

بوییدم

و همان روز به دنیای خدا خندیدم

روح گل بعد ازمرگ

هم چنان  خوشبو هست

من وتو می میریم

من وتو می روییم

من در مرداب غمین می خندم

تو روی آب شفاف می گندی

من وتو


 

آرمان

گرگی گوسپند میشود

با چشم های پر شیر

چشم به راه بره

افسوس شاعرانه.

---------------

نگاه

هیچ درختی نا مهربان نیست

این را وقتی بید با شیره ی جانش

به میزبانی مورها نشسته بود

دانستم.

 

کبوتر ها تبعید میشوند 

از کوه 

در چاه 

وقتی زاغچه ها زاغ میشوند


-----------------------------

برای مهاجرین جهان.

پرواز


پرها در آسمان

بو میکشد پشک 

احساس کبوتر را

 

حماقت


شبی که گذشت

با قطره فطره ی پاندول ساعت

زیر ناوه ی زمان

تا غروب سیاهی

مزرعه ی تشنه ام را

سیراب زهر کردم

غثیان مقاومت کرد

بویحیی نیامد

منتظر می مانم 

این راز نهان است

خدا مهربان است.

تقدیم به دوست جوانم فرزاد« فرنود» 

حسرت

کاغذ پران رها در آسمان

کودک پریدن  نتوانست!!!

عنوان ندارد


نترسید از شکاری

پرنده

توت شرین بود.

چشم بادام بهار

ای خوشا فرخنده ایام بهار

تازه گردد روحم ازنام بهار

سبز گردی همچنان کاج بلند

جرعه یی نوشی گر ازجام بهار

مژدهء برگشت باران ها رسید

گشت روشن چشم بادم بهار

از هزاران صبح صادق بهتر است

با تو بودن در دم شام بهار

تا بیایی در نثار مقدمت

گل بریزد ازدر و بام بهار

وصل تو آغاز فصل زنده گی

رفتن تو باشد انجام بهار

گرچه نور بی فروغ پاییزم

ازلبم جاریست پیغام بهار

دوبیتی

هوای شعردرمن شد دوباره

وعشق از واژه ها میزد فواره

کسی حرف دلم را در دلم خواند

حریر شعر ها شد پاره پاره


اسپ مریض است

سگ دندان می ساید.

ساری

شروع کرد شنبه

شکارگر با شکرخند

در شکارگاه

شاهکار بهار را

با شکار قناری

وشبخیز شبگرد

شباشب

با شبیخون

برلانه ی

بازمانده گان شبکور شور بخت

قناری

مکیدن نیز

شته های شیره خور

شکراز شرایین شجرهای بهاری

وشبان شاه

شفره وشمشیردردست

با شعف و شوق و شماتت

در شبغاره ی خویش  

شب شب را 

پر کرد از سرود  سو گواری 

وصبح صبح

شاعر لا ف میزد

شعر میگفت

شعر شاکی

ازشگون سال ساری

خشک سالی

از بهار بی قناری 

 

زنده گی

نهنگ در تخم تپید

ماهی دریا گریست.

فرمان



مورها

با بال  مرگ

بمیرند

فرمان خداست!!!

قهر


پرنده 

چی گونه می پرید

شکارچی شکار شد

دریغا


بهار شد

دریغا

نبوسید

سبزه را

بره یی خوش رنگ

ناگزیر



جنگل

جنگ حل

شیرو ببر آشتی

آهو نگران است

پیام صلح جنگل

سرخ است.