در این کویر ؛
عطش فریاد دارد،دلم
اما،نمیدانم کدامین چشمۀ میکندم سیراب
همه گوشها
رفته اند به خواب
مادرم هم داشت
تشنگی فریاد
ولی او زنده گی را
فریاد نکرد
بلکه ترانه ساخت
وبه گوشم
لالایی خواند
چرا نگفت؟
که زنده گی نیست ترانه
بلکه فریادست
ترانه برای فریادش است بهانه
چرا نگفت؟
زنده گیست درد جاودانه
تا من هم
با همان باور معصومانه ام
تا کنون لالایی اش
نمی انگاشتم
سلام خانم ثبات
زندگی شاید هنوز هم برایمان همان ترانه ای باشد که لالایی اش می انگاریم بلی تا زمانی که مادر را داریم وترانه مادری در گوشهایمان طنین انداز است
از این شعر خوشم آمد
موفق باشید
این شعر ات زیباست. سعی نکن شاعرانگی ات را خودت بکاوی بلکه بگذار پدیده های اطراف ات و آدمهای دور و بر ات آنرا شور بدهند.
رویاندن گل کار تو نیست تو فقط گلها را دسته کن !