زمانیکه روز های تیره ی پاییز باغ تنگ دلم را رنگ زده بود ولی با تو رنگ باخت زمانیکه در حسرت
بهار مرده ی آرزو هایم می گریستم ولی تو چون خورشید روزنه ی نور را به قلبم گشودی .
زمانیکه هیچی نمانده بود فنا شوم ولی دستان لبخندت قلعه چه ی حیاتم را از سقوط یاس محفوظ داشت .
با تو همه تیره گیها مرد با تو همه یاس های کهنه ام جان سپرد
نمیدانم ؟ترا چه بدانم اهریمن روز های تیره ام ویا دست نوازش لحظات سرد زنده گی ؟
که با تو شوق زیستن در من جوانه زد وفریاد تک سوار قلبم با صدای آرزو در هم آمیخت وبر پشتوانه ی کتاب زنده گیم درشت نوشت :
زنده وجاوید باد امید !
Matn Ziba wa qawi ast kamyab bashin Aziz Kunduz