این مطلب در شماره سوم ماهنامه ادبی «الف تا یا» نشر شده است:
چهارشنبهای دیگرٍ
نگرش به دنیای زنان، مسئلهای است غریب در ادبیات فارسی
در افغانستان و از آن غریبتر بیان این دنیای ناشناخته از زبان خود زنان است. شاید
چنین تلقی شود که «کجای این شتر راست است که گردنش باشد؟» و «خانه از پایبست
ویران است.» و...
این هم حرفی است اما اگر فقط کمی چشمهایمان را بیشتر
باز کنیم، میبینیم که نه تنها زنان از دنیای خود ننوشتهاند بلکه مردان ما نیز که
رقم بیشتری از نویسندگان کشور را تشکیل میدهند از زبان مادران، خواهران و زنان
خود کمتر نوشتهاند.
داستانها در بسیاری مواقع فرایند درگیریهای درونی
نویسندههایشان هستند در زمان سکوت و در کشوری که بعد از یک دوران سیاه به روی
کاغذ میروند، خواندنیترند به شرطی که چند نویسندهی خوب داشته باشیم تا هم پرکار
باشند و هم توانا. تقی واحدی یکی از این نویسندگان است. او با درک وضعیت و مطالعه
در زمینههایی که مینویسد، ارتباط خوبی با خواننده برقرار میکند و اکثر شخصیتهایی
که میسازد با آنچه در جامعهی دیروز و امروز افغانستان یافت میشود همگون و همساز
است.
«چهارشنبهی آخر» نام داستانی از «تقی واحدی» است،
نویسندهای که علاقهمندان به داستان با نام او آشنا هستند. این داستان در مجموعهای
به همین نام در سال 1387 و از سوی خانهی ادبیات افغانستان چاپ شده است.
چهارشنبه آخر تنها داستانی از واحدی نیست که شخصیتهای
جنس مخالف در آن به خوبی روانکاوی میشوند. پیشترها از او داستان بلند «گلیمباف»
را خواندهایم و به قدرت تحلیل کنشها و واکنشهای شخصیتهای زنان در مواجه با
مشکلات مختلف، خصوصن جنگ و عواقب آن پیبردهایم.
دنیای زنان بدون مردان
«اگر مردا نمیبود؟»
اگر این سوال برای یک زن روشنفکر و یا حداقل باسواد پدید
میآمد، زیاد مشکل نمینمایاند که: «اگر مردا نمیبود؟» اما چگونه یک دختر ساده و
شاید بیسواد با این مسئله روبرو میشود؟ و ذهن او چگونه به دنبال پاسخی برای این
سوال خواهد گشت؟
برای او این مسئله بسیار پیچیدهتر از آن است که «اگر
باران نمیبود» چون شاید او خشکسالی را تجربه کرده باشد: «اگر باران نمیبود. لاکن
باران جواب داشت. اگر نمیبود، چشمهها خشک میشدند. علفها...» چهارشنبهی آخر
ص34
اما واقعن چطور شد که این سوال به ذهن زرمینه رسید؟ سوال
مهمی که سایهاش در تمام طول داستان همراه خواننده است، به صورت یک سایه که نه
آزاری به بدنهی رئالیسم داستان میرساند و نه آن را با بحثهای عمیق فلسفی حوصلهگیر
میسازد.
به قطع حضور او و تاجور، مادربزرگش در یک محیط کاملن
زنانه تاثیر زیادی در تولد این پرسش داشته است و باز این تجربه بوده است که
ناخودآگاه به این پرسش واداشته است. اما خیلی از موارد دیگر موجود در روابط زن و
مرد افغانستانی از علتهای اصلی و به عبارت دیگر دلایل مزمن مسئله است. جامعهای
سنتی و مردسالار که در تمامی سطوح نقش و نفوذ مردان بیشتر از زنان به چشم میخورد.
چهارشنبههای اول سال چهارباغ روضه جایی است برای تجربهی
گریز از این دنیای مردانه برای زنان، هرچند کوتاه برای یک روز در هفته و نه چندان
عمیق با حضور مردانی چون ایشانها، گدایان، شورنخود فروشها و... اما کافی برای
این که چادری از سر گیرند، روی چمنهای روضه لم بدهند و خندههایی از ته دل کنند.
تقی واحدی بعد از این که ذهن زرمینه را به این سوال درگیر
میکند با توصیف صحنههایی از این «دنیای زنان بدون مردان» سعی در پردازش فضای
داستانش میکند و از طرف دیگر دلایلی را برای منطقی شمردن و سپس واقعی شمردن آن
ارائه میکند.
هرچند این صحنهها کم اند و بهترین بهانه برای این که
محیط (مکان داستان) توصیف گردند و اگر واحدی برای این امر کمی بیشتر وقت میگذاشت
مطمئنن در داستانی که حادثهای (به آن شکل) ندارد قابل تاملتر مینمود.
برای زرمینه اتفاقات امروز بزرگ میشود، چون خانوادهی او
از آن دسته خانوادههایی نیست که دخترانش هر وقت خواستند از خانه برآیند. به واقع
این چنین خانوادههایی کماند در افغانستان و اگر معدود رفتن به زیارتها، عروسیها
و این چهارشنبهها را هم از زنانشان بگیری دیگر تفریحی ندارند. این بزرگی اتفاقات
امروز به دلالت روایت هم تبدیل میشود. او که نگاهش بیسبب به همه طرف میگردد و
به زنان و دخترانی که در عوالم خود هستند چشم میدوزد.
در چنین جامعهای روبرو شدن با مردان نامحرم کم اتفاق میافتد.
اینجا که حتا دختران از بچههای قوم روی میگیرند، زن برای خریدن سودا از خانه
خارج نمیشود و... چگونه میتوان انتظار رابطه را داشت به جز حالتهایی که از آن
میتوان به تصادف یاد کرد؟
زرمینه برای خریدن شورنخود به نزدیک کتارههایی میرود که
آن سوی آن همان دنیای همیشهگی است، در آن سو مردانی «چشمگشنه» برای دید زدن جمع
شدهاند:
«چشمش خورد به مرد جوانی که لُق زده بود به او. گرچه زود
ریب داد چشمانش را، لاکن صورت استخوانی او کاملاً در ذهنش جای گرفت و حس کرد که
نگاه بیشرمانهی او بر پشت و پهلویش خلجان میزند.»
چهارشنبهی آخر ص35
هرچند او چند لحظه پیش به دنیایی خالی از مردان فکر کرده
بود اما این فکر او متفاوت است از انواع مشابهاش نزد زنان روشنفکر که از آن به
نام «فمنیسم» یاد میشود. زرمینه نمیتواند فمنیست باشد فقط به این خاطر که برای
لحظهای به این فکر کرده بوده که اگر مردان نباشند چه اتفاقی میافتد و یا بعد از
«جگرجنگی» با مرد جوان لذتی در او پدید آمده است.
چون زرمینه نیز با تفاوت دو نسل با تاجور به همان سرنوشت
محکوم است و خود این را میداند. شاید برای همین است که برای سوال خود به دنبال
جوابهایی قانع کننده نمیگردد و حدس میزند که زندگی زنان بدون مردان به همان
اندازه سخت است که حیات چشمهها بدون باران.
این دو نسل همانطور که به خاطر وضعیت جسمی قادر نیستند
همراه هم «شیریخ» بخورند، از خیلی نظرهای دیگر هم متفاوت هستند. دنیای زرمینه دنیای
جوانی است، پر از انرژی، خنده و حرارت و البته احساسات. او دیگر معطل نمیکند تا
تاجور آهسته آهسته گره چادرش را باز کند و گندم را آرام آرام برای کبوتران بریزد و
زیر لب دعا کند، او مشت مشت گندم میپاشد و دعا نکرده به چالاکی خود میخندد.
و در نهایت: «هنوز ایستاده بود که از پشت شیشهی بس،
چشمانش رفت سمت چهارباغ که عظمت دلانگیز ازدحام دختران و زنان، او را در حسرتی
مغموم فرو برد. چهارشنبهی آخر بود و او یک سال دراز باید انتظار میکشید تا باز
بهار شود و چنین چهارشنبهیی و...»
چهارشنبهی آخر ص37
اما به راستی این حسرت مغموم فقط چهارشنبهی آخر و انتظار
یک ساله بود؟ به نظر من واحدی در اینجا میخواسته حسرتی بزرگتر را در لفافهی
داستان پیچانده بگوید. غم این که دختران این مرزو بوم حتا آرزوی داشتن یک جامعهی
باز به شکلی که زنان در کنار مردان در آن به ایفای نقش بپردازند را نیز ندارند و
یا حتا جامعهای که فقط برای زنان باشد (حتا در رویا). آنها فقط منتظر میمانند
تا سالی دیگر فرا برسد و چهارشنبهای دیگر.